۱۳۸۷/۰۶/۰۶

105

وقتی بچه بود سرگرمی مورد علاقه‌اش بریدن دم مارمولک‌ها حیاط‌شان بود، مدت‌ها می‌نشست و پیج و تاب دم مارمولک را تماشا می‌کرد.
بزرگتر که شد، دم گربه‌ی خودشان و همسایه‌شان را برید و یک‌بار به دور از چشم اهل خانه، چشم گربه‌شان را با تیر و کمان نشانه رفت. گنجشک‌ها، یاکریم‌ها و کبوترها از دستش در امان نبودند. در نوجوانی بازی مورد علاقه‌اش پرتاپ چاقو بود. در این کار مهارت داشت. در جوانی یک‌بار کلنگ گوشه‌ی حیاط را برداشت، بالای سر پدرش که در حیاط خوابیده بود رفت و درست فرق سر پدرش را نشانه گرفت. اگر سایه‌ی مادرش را پشت پنجره نمی‌دید، شاید کلنگ را فرود می‌آورد. صبح روز عروسی‌اش در آشپزخانه زنش را از پشت در آغوش گرفت، اول سرش را بوسید، بعد چاقوی صبحانه را از دستش گرفت و باخنده و شوخی گفت: ببرم عشق من؟ زن خندید و مرد کارد را به گلوی زن نزدیک کرد.
مرد گفت: آن‌قدر دوستت دارم که حاضرم گلویت را ببرم و یک لیوان از آن خون خوشگلت را بخورم.
زن گفت: بی‌مزه!
مرد کارد را به پوست زن کشید، زن جیغ کشید و مرد با قدرت بیشتری کارد را کشید. زن دست و پا زد و مرد باز هم کارد را کشید. زن کف آشپزخانه افتاد.
مرد به تماشای شاهرگ بریده شده‌ی تازه عروسش نشست.

بازی عروس و داماد / بلقیس سلیمانی

۶ نظر:

ناشناس گفت...

یخ کردم

l.sh گفت...

سکوت بعضی وقتها کاملترین حرفی ی که میشه زد...

ناشناس گفت...

چه شوهر باهالی منم میخوام حتی اگه به قیمت مردنم تموم بشه

ناشناس گفت...

وحشتناک واسش کمه!!

فلفل خانوم گفت...

کنجکاو شدم داستانو بخونم!

افتاب گفت...

وای چرا ؟ بیمار بود ؟