۱۳۹۴/۰۹/۱۵

791

«می‌خوام بگم، تو تا حالا یکی از اونا رو دیدی؟»
گفتم: «نه، ندیدم.»
«مطمئنی فرصت دیگه‌ای برات پیش می‌آد؟»
«نمی‌دونم.»
«برای همین نگرانم.»
گفتم: «آره، اما ببین، من هیچ وقت یه زرافه رو در حال بچه به دنیا آوردن، یا حتی وال‌ها رو در حال شنا ندیدم. پس چرا بچه کانگورو این‌قدر باید مهم باشه؟»
«واسه این‌که این یه بچه کانگوروئه، همین.»
تسلیم شدم و شروع کردم به ورق زدن روزنامه. هیچ وقت نتوانسته‌ام دخترها را در بحث مغلوب کنم.

نفر هفتم/ هاروکی موراکامی/ محمود مرادی

۱۳۹۴/۰۶/۱۶

790

- مادرم همیشه به من می‌گفت آدم باید درست باشد. می‌گفت خدا از تو می‌خواهد که از خطا دوری کنی. و از آن‌جا که من هنوز آن‌قدر جوان بودم که ایمان داشته باشم، حرف او را باور می‌کردم. بعد در تورات به این داستان برخوردم و باورهایم فرو ریخت. دیگر نمی‌دانستم چه‌چیز درست است. آدمِ بد موفق می‌شود و خدا او را مجازات نمی‌کند. به نظر عادلانه نمی‌آمد. هنوز هم به نظر عادلانه نمی‌آید.
- البته که عادلانه است. در «ژاکوب» شراره‌ی زندگی شعله‌ور بود، در حالی‌که «اسو» ابلهی دست و پا چلفتی بود. درست است که قلب پاکی داشت، اما ناشی بود. اگر قرار باشد یکی از این دو را برای رهبری قومت انتخاب کنی، آن را که اهل مبارزه است ترجیح می‌دهی؛ آن‌که حیله‌گر و هوشمند است؛ کسی که قدرت پیروزی بر مشکلات و کمبودها و نفر اول شدن را دارد. آن را که قوی و زرنگ است، بر کسی که ضعیف و مهربان است ارج می‌نهی.
- از این حرف‌ها بوی خشونت می‌آید ناتان. یک قدم دیگر در این جهت برداری به من خواهی گفت که استالین مرد بزرگی بوده و باید به او تعظیم کرد.
- استالین آدم ظالمی بود. او قاتلی روانی بود. هدف من از آن‌چه می‌گویم غریزه‌ی زنده ماندن است، تام. عشق به زندگی. از این نظر یک شیاد بهتر از آدمی ضعیف و خوش‌قلب است. شیاد ما اگرچه همیشه قوانین را رعایت نمی‌کند، اما شخصیت دارد. و تا وقتی آدم‌های باشخصیت وجود داشته باشند، برای دنیا جای امید است.

دیوانگی در بروکلین / پل استر / خجسته کیهان

۱۳۹۴/۰۱/۱۲

789


این شغل، یعنی دوچرخه‌سازی، از مشاغلی بود که تا آن زمان در تهران بی‌سابقه بود و مردم به آن‌هایی که که بر این مرکب سوار می‌شدند "بچه شیطان" و "تخم جن"هایی می‌گفتند که از طرف شیاطین و پریان کمک می‌شوند. چرا که به غیر ازین کسی نمی‌تواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان هم این بود که مرکبی که اگر کسی آن را نگه ندارد خودش نمی‌تواند خودش را نگه دارد، چگونه می‌تواند یکی را هم بالای خود نشانیده و راه ببرد؟ مخصوصا این که با سرعت آدم دونده‌ای طی طریق می‌کرد و از هر طرف و هر سمت هم پیچ و خم می‌خورد. پس این نیست مگر اینکه این روروءک را جنیان ساخته و راکبین آن‌ها نیز بچه جن‌ها و بچه‌شیاطین‌ها می‌باشند. چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد و دو پسربچه‌ی انگلیسی در میدان مشق با شلوارک‌های کوتاه سوار شده، پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم‌الله گویان و لاحول گویان و شگفت زده گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته، بازمی‌گشتند و آمدن آن را یکی از علایم ظهور می‌خواندند.

طهران قدیم/ جعفر شهری

۱۳۹۳/۰۷/۲۳

788

بچه‌ها که رفتند، سرم را روی میز گذاشتم و حتی بعد از این‌که زنگ کلاس خورد از جایم تکان نخوردم.
زویی تا وقتی کافه تریا خالی شد، همان‌جا کنارم نشست. بعد صدای آرام و ملایمش را نزدیک گوشم شنیدم: "بهتره از پرستار مدرسه اجازه بگیری بری خونه"
با نگاهی مات سر تکان دادم و از جایم بلند شدم. زو تا راهرو همراهم آمد، اما من اصلا به اتاق بهداشت نرسیدم. چون برای رسیدن به اتاق بهداشت باید از بخش اداری رد می‌شدم اما خانم بری هیل آنجا بود و تا چشمش به من افتاد، دست‌هایش را دورم حلقه کرد و من را با خودش برد توی دفتر.
متأسفانه اصلا نمی‌دانست من در چه حالی هستم. شاید اگر می‌دانست، آن‌قدر سریع شروع نمی‌کرد به حرف‌زدن درباره‌ی ازدست‌دادن مادرش دو سال پیش، و این‌که درد ازدست‌دادن یکی از اعضای خانواده بدترین درد است و با گذر زمان یاد خواهم گرفت که چطور با ازدست‌دادن برادرم کنار بیایم و غیره و غیره...
سر جایم ایستادم.
گفتم:" من میک رو از دست ندادم خانومِ بری هیل. من نذاشتمش یه جایی، فراموشش هم نکردم، یا مثلا توی اتوبوس جا نذاشتمش. اون مُرد. می‌فهمید؟ میک مُرد اما من هیچ‌وقت، هیچ‌وقت اونو از دست نمی‌دم. بنابراین خواهش می‌کنم دیگه هیچ‌وقت این عبارت رو تکرار نکنید."
منتظر جوابش نشدم. پشتم را کردم و از دفتر دویدم بیرون. با سرعت تمام. اصلا نایستادم. از ساختمان خارج شدم، آمدم توی خیابان و یک‌نفس تا خانه‌مان دویدم.
وقتی رسیدم، مامان‌بزرگ فلوریدایی داشت پای تلفن با خانم بری هیل حرف می‌زد. توجهی به سر و دست‌تکان‌دادن‌هایش نکردم و به سرعت برق خودم را به اتاق میک رساندم و بی‌سر و صدا در را پشت سرم بستم.
این‌بار از همان اول می‌دانستم کجا می‌خواهم بروم. صاف رفتم توی تخت میک و زیر پتویش خزیدم.
صورتم را توی بالشش فرو کردم.
و میک را نفس کشیدم.

میک هارته این‌جا بود / باربارا پارک / نازنین دیهیمی

۱۳۹۳/۰۱/۲۶

787



Shannon [to Driver]: you know, a lot of guys mess around with married women, but you're the only one I know who robs a joint just to pay back the husband. Crazy.

Drive / Nicolas Winding Refn

شانون (به راننده): می‌دونی، مردهای زیادی با زن‌های شوهردار می‌ریزن رو هم، ولی تو تنها آدمی‌یی که تا حالا دیدم، که می‌ره به پاتوغ خلاف‌کارها دست‌برد می‌زنه تا فقط قرض‌و قوله‌ی شوهره رو صاف کنه. دیوانه.

بِران / نیکلاس ویندینگ ریفن

۱۳۹۳/۰۱/۰۱

786

مگر می‌شود آدم فقط یک‌بار عاشق بشود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می‌آید که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد. اما همیشه، وقتی آدم فکر می‌کند که دل‌ش سخت پیش یکی گرفتار است، یک‌دفعه، یک‌جایی می‌بیند که دل‌ش، تهِ دل‌ش، برای یکی دیگر هم می‌لرزد. اگر باوفا باشد، دل‌ش را خفه می‌کند و تا آخر عمر، حسرت آن دل‌لرزه برای‌ش می‌ماند. اگر بی‌وفا باشد، می‌لغزد و همه‌ی عمرش عذابِ گناه بر دل‌ش می‌ماند. هیچ کس حکمت‌اش را نمی‌داند... حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند؛ فرار ندارد.

شاه‌دُخت سرزمین ابدیت / آرش حجازی

۱۳۹۲/۱۲/۱۶

785



-Stanley: Philadelphia is one of the oldest cities in this country. A lot of generations have lived here and died here. Almost any place you go in this city has a history and a story behind it. Even this school and the grounds it sits on. Can anyone guess what this building was used for a hundred years ago, before you went to this school, before I went to this school? Yes, Cole?
-Cole: They used to hang people here.
-Stanley: No, uh, that, mm-mm, that's not correct. Uh, where'd you hear that?
-Cole: They'd pull the people in, crying and kissing their families 'bye. People watching would spit at them.
-Stanley: Uh, Cole, this, this building was a legal courthouse. Laws were passed here. Some of the very first laws of this country. This whole building was full of, uh, lawyers, uh, lawmakers.
-Cole: They were the ones that hanged everybody.

The Sixth sense / M. Night Shyamalan


-استنلی: فيلادلفيا يکی از قديمی‌ترين شهرهای اين کشوره. نسل‌های زيادی اين‌جا زندگی کردند و این‌جا مُردند. تقريباً هر جای اين شهر که بريد، يک تاريخ و یک داستانی پشت‌ش وجود داره. حتی همين مدرسه و زمين‌هایی که مدرسه روی اون‌ها ساخته شده؛ کسی می‌تونه بگه صد سال پيش، قبل از اين‌که شماها يا من به اين مدرسه بيایيم، از اين ساختمان چه استفاده‌ای می‌شده؟... بله، کُول؟
-کُول: قبلاً اين‌جا مردم رو دار می‌زدن.
-استنلی: نه، مم.. اين.. اين درست نيست. اينو از کجا شنيدی؟
-کول: اونا آدم‌ها رو دستگير می‌کردن و می‌کشوندن‌شون اينجا در همون حالی‌که با گريه می‌خواستن از خانواده‌هاشون خداحافظی بکنن. مردم هم که تماشاشون می‌کردن، به‌شون تُف می‌نداختن.
-استنلی: کول، اين.. این ساختمان، يک دادگاه حقوقی بوده؛ اين‌جا قوانين وضع می‌شدن. یک سِری از اولين قانون‌های اين کشور. تمام این ساختمان پر بوده از.. از حقوق‌دان‌ها، از.. قانون‌گذارها.
-کول: همون‌ها بودن که همه‌ی آدم‌ها رو اعدام می‌کردن.

حس ششم
/ اِم.نایت شیامالان