بچهها که رفتند، سرم را روی میز گذاشتم و حتی بعد از اینکه زنگ کلاس خورد از جایم تکان نخوردم.
زویی تا وقتی کافه تریا خالی شد، همانجا کنارم نشست. بعد صدای آرام و ملایمش را نزدیک گوشم شنیدم: "بهتره از پرستار مدرسه اجازه بگیری بری خونه"
با نگاهی مات سر تکان دادم و از جایم بلند شدم. زو تا راهرو همراهم آمد، اما من اصلا به اتاق بهداشت نرسیدم. چون برای رسیدن به اتاق بهداشت باید از بخش اداری رد میشدم اما خانم بری هیل آنجا بود و تا چشمش به من افتاد، دستهایش را دورم حلقه کرد و من را با خودش برد توی دفتر.
متأسفانه اصلا نمیدانست من در چه حالی هستم. شاید اگر میدانست، آنقدر سریع شروع نمیکرد به حرفزدن دربارهی ازدستدادن مادرش دو سال پیش، و اینکه درد ازدستدادن یکی از اعضای خانواده بدترین درد است و با گذر زمان یاد خواهم گرفت که چطور با ازدستدادن برادرم کنار بیایم و غیره و غیره...
سر جایم ایستادم.
گفتم:" من میک رو از دست ندادم خانومِ بری هیل. من نذاشتمش یه جایی، فراموشش هم نکردم، یا مثلا توی اتوبوس جا نذاشتمش. اون مُرد. میفهمید؟ میک مُرد اما من هیچوقت، هیچوقت اونو از دست نمیدم. بنابراین خواهش میکنم دیگه هیچوقت این عبارت رو تکرار نکنید."
منتظر جوابش نشدم. پشتم را کردم و از دفتر دویدم بیرون. با سرعت تمام. اصلا نایستادم. از ساختمان خارج شدم، آمدم توی خیابان و یکنفس تا خانهمان دویدم.
وقتی رسیدم، مامانبزرگ فلوریدایی داشت پای تلفن با خانم بری هیل حرف میزد. توجهی به سر و دستتکاندادنهایش نکردم و به سرعت برق خودم را به اتاق میک رساندم و بیسر و صدا در را پشت سرم بستم.
اینبار از همان اول میدانستم کجا میخواهم بروم. صاف رفتم توی تخت میک و زیر پتویش خزیدم.
صورتم را توی بالشش فرو کردم.
و میک را نفس کشیدم.
میک هارته اینجا بود / باربارا پارک / نازنین دیهیمی
۲ نظر:
بعد از مدت ها با بی حوصلگی اومدم تو بلاگم و روی لینکای کناری کلیک کردم انتظار پست دیدن ازت رو نداشتم اومده بودم قبلیا رو بخونم نمیدونی چقدر شاد شدم پستت رو دیدم
oh where is Pardisss....Yalda....
ارسال یک نظر