۱۳۸۷/۰۵/۱۶

55

گفت نميدانم باغ انستيتو پاستور تهران را ديده ايد يا نه!‌درختان سپيدار بلند و زيبايي دارد. دوستي داشتم كه آنجا كار ميكرد. اين دوست با زني شوهردار رابطه داشت. هر وقت كه زن مي آمد بچه اش را هم ميآورد دوستم تفنگي بادي داشت. زن را به دفترش هدايت ميكرد. تفنگ را از پشت يكي از قفسه ها بر ميداشت. دست بچه را ميگرفت و مي آمد به باغ. كلاهايي را كه روي شاخه هاي سپيدارها نشسته بودند نشانش ميداد و ميگفت: اين كلاغها را ميبيني؟ همه اش مال توست. تا دلت ميخواهد شكارشان كن. تفنگ را به بچه ميداد و مي آمد به دفترش. سراغ زن. اين دوست هميشه به من ميگفت اگر آن كلاغها فهميدند براي چه كشته ميشوند تو هم ميفهمي!

چاه بابل / رضا قاسمی

۱ نظر:

sherry گفت...

همه ی این بلاگ ارزشمند را دارم می خونم و ازت ممنونم. نگران لحظه ایی هستم که آخرین نوشته رو بخونم، البته شاید باز بخونمش برای بار بعد. اما اومدم این رو بنویسم، خیلی تکه های عالی از نویسندگان و شاعران و فیلم سازان خلاصه نام آوران اینجا نوشتی، که همه بامعناست اما این یک قطعه، این یک قطعه، برای من ایرانی یک چیز دیگه ایست. به راستی که آزادی خواهان ایران به دست چه کسانی کشته شدند!