۱۳۸۷/۱۲/۲۷

259

دو دشمن از دو سو ریسمانی به گردن کسی انداختند که او را خفه کنند. هریک سر ریسمان را گرفته می کشید و آن بدبخت در میانه تقلا می کرد. آنگاه یکی از آن دو خصم سر ریسمان را رها کرد و گفت "ای بیچاره! من با تو برادرم"، و آن مرد بدبخت نجات یافت. آن مرد که ریسمانِ گلوی ما را رها کرده لنین است.

تاریخ مختصر احزاب سیاسی / ملک الشعرای بهار

هیچ نظری موجود نیست: