سالوادور رفیقش را آرام کرد: «این خیلی وقت پیش بود. فکر میکنی اینقدر ...خلام که همچو چیزی را پیش آن کشیش بیچاره اعتراف کنم؟» ایمبرت که سعی داشت فضای پرتشنج را کمی آرامتر کند، باز به شوخی گفت «تُرکی جان بگو ببینم، تو چرا ...خل میگویی اما اسم خود آن چیزها را نمیآری، یا مثلا تپاندن نمیگویی. مگر خدا از همهی کلمات رکیک بدش نمیآید؟» تُرک واداد، گفت «خدا از حرف بدش نمیآید، از فکرهای کثیف بدش میآید ...خلهایی که سوالهای ...خلوار میکنند شاید اذیتش نکنند، اما بیبروبرگرد حسابی حوصلهاش را سر میبرند.»
سور بُز/ ماریو بارگاس یوسا/ ترجمهی عبدالله کوثری
۱۳۸۸/۰۵/۳۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر