مثل این بود که به سرعت دویده بود، و بعد رسیده بود به جایی و به محض رسیدن شروع کرده بود به خواب دیدن. احساس میکرد که توی کوچهی خانهی دوران بچگیاش در قزوین است و زمستان است و برف آمده ولی او تب کرده؛ یک تب داغ و شدید و سرسامآور. و یک کلاغ گنده با چشمهای عصبی و منقاری خونین دارد به شیشهی پنجره میکوبد -انگار دارکوبی به درخت میکوبد- و میخواهد شیشه را بشکند و بیاید تو. احساس میکرد که شیشه، با صدای بسیار بلند شکسته. و بعد توی رختخواب بود و احساس میکرد که از لای پاهایش یک مایع داغ شروع کرده به جوشیدن و سرازیر شدن. و بعد دیگر قزوین نبود، خواب هم نمیدید. بیدار بود ولی هنوز تب داشت و هنوز هم مردی دستور میداد بزنندش. دستش را میگذاشت روی صورت او، لُپهایش را در پایین چشمبندش لمس میکرد و میگفت: "مادر...! مادر...! جلو بچه مدرسهها به شاه مملکت فحش میدهی، آنوقت اینجا زیر شلاق کمرت شل میشود.
بعد از عروسی چه گذشت / رضا براهنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر