۱۳۸۹/۰۱/۰۴

459

راستش زندگی زن‌ها سخته. بعضی زن‌ها. مادر خودم هفتاد و خورده‌ای عمر کرد. هر روز خدا هم کار می‌کرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز نگاهی به دور بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانِتِلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ وقت هم تنش نمی‌کرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت دراز کشید پتو رو کشید روش چشم‌هاش رو بست گفت «بابا رو سپردم دست همه‌ی شما. من خسته‌ام.»

گور به گور/ ویلیام فاکنر/ نجف دریابندری

۵ نظر:

ناشناس گفت...

خوب که چی؟

سوسن جعفری گفت...

گور به گور را دوست داشتم!

هی شیشکوفسکی! من یادم بود بگم سال نوتان مبارک؟

عذرا گفت...

کلا سر دلم مانده بود بگویم کارتان درست است!

ابله گفت...

" حالا دیگه گریه نمی کنم. حالا دیگه هیچیم نیست.دیویی دل می آد سر تپه منو صدا می زنه. «وردمن.» من هیچیم نیست. آرومم."

این وبلاگ رو دوست دارم.

Unknown گفت...

این هفته دادم گور به گورو خواهرم بخونه، گفتم اینو بخون مشتری آثار فاکنر میشی...