۱۳۸۹/۰۳/۲۱

501

فخرالنسا می‌گفت: "این‌ها که نشد کار،خودت را داری فریب می‌دهی. باید کاری بکنی که کار باشد،کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده‌های باغ و یکی را که از آن طرف رد می‌شود نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد،اگر دیدی طرف دارد یک بیت شعر غلط می‌خواند و یا بینی‌اش را می‌گیرد و یا حتی پایش را گذاشته است روی سکوی خانه‌ی تو تا بند کفشش را ببندد، ماذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخاب طرف هرچه بی‌دلیل‌تر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می‌گردد هم قاتل است هم دروغگو،تازه دروغگویی که می‌خواهد سر خودش را کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمی‌خواهد. باید سر طرف،سینه‌ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی. همین. از اجداد والاتبار یاد بگیر.وقتی شکار پیدا نمی‌کردند آدم می‌زدند. بچه‌ها را حتی. می‌ایستادند و نگاه می‌کردند. به دست و پاهایش که جمع می‌شد و تکان می‌خورد و به آن چشم‌ها که خیره به آدم نگاه می‌کرد..."
شازده احتجاب / هوشنگ گلشیری

۴ نظر:

سندباد گفت...

گلشیری متفکرتیزبینی بود که باید نویسنده می شد... که خیلی چیزها را نشانمان دهد ، برایمان مکتوب و سند همیشه ماندگار به جا بگذارد ... که هرازگاهی برداریم کتابهایش ورق بزنیم ... آن وقت از لابه لای سطرهایش به ما اشاره کند و بگوید :
ببینید ، این ها را...

ناشناس گفت...

فخرالنسا را دوست داشتم . شازده را نه.

مهماني خصوصي من گفت...

تو حالا به حرفه اجداد والا تبار شازده رو مي كني يا گاندي؟

طوطی شکرشکن گفت...

آدم از تاریخ خودش احساس شرمساری می کنه..ولی خوبه که گلشیری رو داشتیم که این شرمساریو به ما یادآوری کنه با این قلمش