۱۳۸۹/۰۴/۱۹

526

و عشق گریبان ما را گرفت، درست همان‌طوری که قاتلی یک‌دفعه از کوچه‌ای تاریک سر آدم هوار می‌شود، هر دومان را تکان داد، همان تکان رعد و برق؛ همان تکان برق تیغه‌ی چاقو. بعدها البته گفت که اینطور نبوده و ما از سال‌ها پیش، حتی بی‌آنکه یکدیگر را بشناسیم عاشق هم بوده‌ایم و او در ظاهر مدتی با مرد دیگری زندگی می‌کرده و من هم با آن دخترک...اسمش چه بود...زندگی می‌کردم. چنان صحبت می‌کردیم که انگار همین دیروز از هم جدا شدیم و سال‌ها همدیگر را می‌شناسیم. آفتاب ماه مه بر من تابید و زن، معشوقه‌ی من شد.
مرشد و مارگریتا / میخائیل بولگاکف / عباس میلانی

۵ نظر:

ناشناس گفت...

behtarin site donya ro sakhti,mercccccccc

ششکوفسکی گفت...

وقت شناسی از جمله مقولاتی است که هم مقام معظم رهبری و هم من تاکید زیادی روی آن داریم.

گم شده در جایی گفت...

مرشد و مارگاریتا کتاب بی نظیر و آشفته ایه...

رمیده گفت...

نخوندم این کتاب رو !
اما واقعا عشق همین جوری گریبان را میگیرد

نیروانا گفت...

شش میدونم. ولی باور کن یه هفته بود این پست رو دستم مونده بود تا میومدم بذارم یکی پست میذاشت. دیگه روانم داشت پریش میشد