۱۳۸۹/۰۵/۰۹

549

فامیل‌های عروس یکی درمیان زنگ می‌زنند و می‌پرسند لباسشان به کجا رسیده. همه‌شان به خانم صبا سپرده‌اند که لباسشان را قایم کند بقیه فامیل‌ها نبینند. همین که یکی‌شان می‌آید من و فاطمه و نسیم می‌دویم همه لباس‌ها را توی انباری قایم می‌کنیم. وقتی می‌رسند بالا، ما داریم نفس‌نفس می‌زنیم و می‌خندیم. خانم صبا هی به نسیم چشم‌غره می‌رود، چون نسیم وقتی می‌خندد شانه‌هایش بالا و پایین می‌رود و همه می‌فهمند که می‌خندد.
امروز عروس دوباره آمد برای پرو لباس نامزدی‌اش. عروس قدش خیلی بلند است و خانم صبا می‌گوید قد بلند لباس را خوب نشان می‌دهد. همه خانم‌هایی که عکسشان توی ژورنال است قد بالای 170 دارند. من قدم 160 هم نیست، برای همین انتظار ندارم لباس‌هایی که توی ژورنال می‌بینم توی تن من عین عکس شوند. بعضی‌ها این را نمی‌فهمند. هی به خانم صبا غر می‌زنند که لباسمان عین عکس نشده، خانم صبا هم نمی‌تواند بگوید شما شکمت بزرگ است، قدت کوتاه است یا قوز داری. سرش را می‌اندازد پایین و سعی می‌کند حرف را عوض کند. نسیم اگر باشد می‌گوید:"خانوم شما هیکل خودت رو نگاه کردی؟" ولی نسیم همیشه نیست. روزهایی که نیما پیش‌دبستانی نمی‌رود مجبور است بماند خانه.
کوک / سحر سعادت / ویژه‌نامه داستان همشهری، مرداد89

هیچ نظری موجود نیست: