۱۳۸۹/۰۵/۱۴

555

فکر نمیکردم حرف زدن با یه زن این قدر... این قدر سخت باشه، یه چیزی رو دلم مونده میخوام بهت بگم. حقیقتش من، من یه بار دیگه هم دلم پیش یکی گیر کرد. هیچ وقت روش رو ندیدم، همیشه صورتش تو چادر پوشیده بود آخر معرکه میامد میگفت: پهلوون، نفس ات حقه! من، من عاشق صداش بودم. از وقتی پیداش شد دیگه کار من کار نشد، تمام هوش و حواسم به اون بود تا زد و یه روز زیر بار ماشین دستم لرزید، نتونستم نگهش دارم. همه هرهر زدن زیر خنده. دیگه از فرداش ندیدمش. یعنی دیگه نیامد. حالا میفهمم زورم، زورم به همه چی میرسه الا دلم!

چند کیلو خرما برای مراسم تدوین / سامان سالور

۸ نظر:

یهـــــدا گفت...

برای پست 554:
بله، این کتاب، کتابیست مملو از آه ها و فغانها برای ما که ایرانی هستیم!

طلوع گفت...

کتاب جالبیه پر از آه و فغان هست اما دید متفاوتی داره و گاهی از چیزایی نوشته که که ما ساده از کنارشون رد می شیم.

طلوع گفت...

کتاب جالبیه پر از آه و فغان هست اما دید متفاوتی داره و گاهی از چیزایی نوشته که که ما ساده از کنارشون رد می شیم.

طلوع گفت...

کتاب جالبیه پر از آه و فغان هست اما دید متفاوتی داره و گاهی از چیزایی نوشته که که ما ساده از کنارشون رد می شیم.

پشت پرده گفت...

چقدر قشنگ بود

سمیرا گفت...

برای مراسم تدوین یا تدفین؟!

Unknown گفت...

××‌ مراسم تدفین

خر نسبتا فهیم گفت...

کسی می دونه این فیلم رو چه جوری می شه تهیه کرد ؟