نگاه میکنم به شاخ و برگ درختان، به حاشیهی آسفالت باغ بیمارستان، به ردیف ماشینهایی که خاموش و غمزده پارک شدهاند. انگار به فکرهای اینها هم اهمیت داده شده. انگار اینها هم منتظرند. مثل من که حالا منتظرم. این هشتمین بار است. هر بار یک جای تنم را بریدهاند. بار اول تکهای از پوست شومبولم را. بار دوم لوزههایم را. بار سوم آپاندیسم را. بار چهارم تکهای از استخوان بینی را. بار پنجم تکهای از زبان ِ کوچک را...آخرین بار هم تکهای از چشم راستم را. دلم میخواست عکسی میگرفتم از داخل گلو. چه شکلی شده است حالا بعد از این همه بریدن و تراشیدن؟ فقط مانده است یک روز خود حنجره را هم بردارند تا شبیه شود به ماتحت ِ الاغ. کجا رفتهاند این چیزهای اضافی که هی در آوردهاند و دور ریختهاند؟
اضافی؟ اگر اضافی بودند که حال و روزم این نبود که حالا هست.
وردی که برهها میخوانند/ رضا قاسمی
وردی که برهها میخوانند/ رضا قاسمی
۲ نظر:
من دیوانه ی این کتابم...البته چاه بابل خیلی قوی تره!
چاه بابل قوی تره
ولی نبوغی که تو این کتاب هست رو هیچ جا نمیشه پیدا کرد
ان کتاب آنلاین نوشته شده
هر شب یک قسمت
بدون ایده ی قبلی و استخان بندی
بدیهه نوشت
ارسال یک نظر