۱۳۸۹/۰۹/۲۷

642

اشک چشم‌هایش را پر کرد و سرانجام روی چهره‌اش راه افتاد. دسته‌هایی از مویش باز شده بود و روی گردن و پشت گوش‌هایش ریخته بود. پدر به او نگاه کرد. مادر مثل روزهای دختری‌اش زیبا شده بود. پدر متوجه نبود که از گریه انداختن او دارد چه لذتی می‌برد.

رگتایم/ای.ال.دکتروف/نجف دریابندری

۳ نظر:

ناشناس گفت...

کتاب رو دوست دارم
هر چند تا اواسط کتاب خسته شده بودم

Unicorn گفت...

عنوان وبلاگت تو حلقم!!
خیلی حال کردم باهاش...
پستاتم چندتاشو خوندم.قشنگ بودن...

بشقشدشن گفت...

همه مرد ها این طوری اند.
مردای فلان فلان شده!