۱۳۸۹/۱۰/۱۴

654

يه چيزي كه من توي اين كتاب خوندم و بهَمَم ريخت اين بود كه همه‌ي ما فكر مي‌كرديم ابراهيم و بر و بكس پا شدن با لندكروزي چيزي، فرتي رفتن بالاي كوه و خوش و خرم كاردو كشيدن و گوسفنده فوري گفته بع و همه‌چي ختم به خير شده و ابراهيم اسحاقو پس گرفته و اينا .. در حاليكه قضيه اصلا يه جور ديگه بوده .. يعني از منزل ابراهيم تا وادي موريه حتي با اسب طي نشده .. چهار روز طول كشيده .. اونم درحاليكه ابراهيم لام تا كام چيزي به كسي نگفته .. يعني مي‌خوام بگم يه چيزي _ حالا هر چي، جنون يا عشق يا رنج يا درد بي‌درمون _ مدتي طول كشيده .. اونم نه يه صب تا ظهر؛ بلكه چهار شبانه روز.
پري جان! يه چيزايي هس كه شما در مورد موسيقي درست و حسابي نمي‌دوني. يكيش اينه كه اون موزيسينايي كه آدم حسابين، توي آلبومشون يه اينترو ميذارن كه تم كلي آلبومو تعيين مي‌كنه. اين اينترو جوري به ترانه‌ي اول وصل ميشه كه شنونده نمي‌فهمه كِي اينترو قطع شد و كي قطعه‌ي اول شروع شد .. بعد از اينكه ترانه‌ها تموم شد يك اوترو مياد كه اغلب بي‌كلامه و اون قدر خسته‌س كه دلت ميخواد به پشت بخوابي و زير سيگاري يه زنو بذاري روي سينه‌ت و اونقدر آروم نفس بكشي كه حتي به فكر طرف خطور نكنه كه پيشنهاد بده زير سيگاريشو بذاره يه جا ديگه .. حالا اينا كه گفتم ربطش به اينجا كه لامپاش نورشون زرده چيه؟ ربطش اينه كه ما سي و هشت ميليون سال از خدا عمر گرفتيم اما هنو نفهميديم كه بالاخره داريم اينتروي آلبوم حياتمونو گوش مي‌ديم يا قطعه‌ي اول شروع شده يا اينكه آلبوم تموم شده و الان وقتشه كه واسه زير سيگاري زن زندگيمون، ميز پاتختي بشيم .. اما ابراهيم .. هفتاد سال اينترو گوش مي‌كرد و مي‌دونست .. چهار شبانه روز قطعه‌ي اول گوش مي‌كرد و مي‌دونست .. از وادي موريه برگشت به خونه‌ش پيش سارا و هيچ قصه ي‌ بزرگي نداشت كه براي زنش تعريف كنه .. پا شد رفت بيرون تا يه كار معمولي انجام بده .. مث آب آوردن از چاه .. آخه ابراهيم قهرمان تراژدي نبود كه .. پدر ايمان بود.

پلاك هفت قديم/ محمد كيا

۱۲ نظر:

گیسو گفت...

همیشه فکر میکردم ابراهیم اسماعیل رو برد قربانی کنه. نگو اسحق رو برده!!!

فاني گفت...

گيسو! روايتها مختلفه. مسلمونها اعتقاد دارن اسماعيل رو ولي يهوديها و مسيحيها ميگن اسحاق رو

فاني گفت...

به نظر من اگر اين مطلب رو توي دوتا پست كار مي شد و هر پاراگرافش رو تو يه پست جداگانه و با فاصله زماني چندروزه مي فرستادي بهتر بود و ممكنه به خاطر بلنديش ديده نشه و حروم بشه

فاني گفت...

يادم رفت يك تشكر ويژه هم مي كنم از خواهرمون عذرا! به نظرم مياد اين وبلاگ بايد حداقل روزي يه بار آپديت شه و بچه ها تنبلي مي كنن. تريبوني با اينهمه مخاطب كم پيدا ميشه كه به نظرم با راكد موندن اينجا، ممكنه از دست بره. خدا كنه همينجوري ادامه بدي و البته به نظر من با مطالب كوتاهتر

عذرا گفت...

فاني، مرسي كه گفتي و ممكنه .. اما نميشد اين كار رو كرد. چون به نظر من معنا و جذابيت هر كدوم از اين دو پاراگراف بدون ديگري ناقصه.

گيسو، در واقع نويسنده داره درباره‌ي كتاب " ترس و لرز " نوشته‌ي " كي‌ير كگارد " حرف مي‌زنه.

عذرا گفت...

ممنونم فاني (:*

آتش گفت...

سلام چه جوری می تونم اینجا بنویسم!

ناشناس گفت...

یک احمقی مثل ابراهیم که به خاطر یک خواب، می خواسته بچه اش را بکشد که نباید به قهرمان داستان تبدیلش کرد. چون کسی که این کار را می کند ابراهیم را قهرمان نکرده خودش را در جرگه احمقها قرار داده است. شما چرا این مطلب را نقل می کنید.

گیسو گفت...

ممنون از توضیح فانی و عذرای عزیز. جالب بود

سیزیف گفت...

از وادي موريه برگشت به خونه‌ش پيش سارا و هيچ قصه ي‌ بزرگي نداشت كه براي زنش تعريف كنه
یک لایک دونبش

Gordafarid گفت...

این پست واقعا عالی بود
نه.نمی شد چیزی ازش کم کرد یا تو دو تا پست گذاشتش

ناشناس گفت...

امیدوارم روزی تبدیل شم به یه موسیقی، هرجاش که باشه. الان بیشتر شبیه صدای ناهنجار کوک سازها قبل از نواختنم.

;)