۱۳۸۹/۱۱/۲۱

688

ننه بزرگ دنبال حرفش را گرفت: «اما این پستانک را دور می‌اندازیم. برای اینکه آن را زن بابا برای اولدوز خریده بود که همیشه آن را بمکد و مجال نداشته باشد که حرف بزند و درد دلش را به کسی بگوید». اولدوز پستانک خود را شناخت.‌‌ همان که داده بود به ننه کلاغه. ننه بزرگ پستانک را انداخت پایین. کلاغ‌ها هلهله کردند. ننه بزرگ گفت: «زن بابا، ننه کلاغه را کشت. آقا کلاغه را ناکام کرد، اما یاشار و اولدوز آن‌ها را فراموش نکردند. پس، زنده باد بچه‌هایی که هرگز دوستان ناکام و شهید خود را فراموش نمی‌کنند».

اولدوز و کلاغ‌ها / صمد بهرنگی

۲ نظر:

رضا بی نفس گفت...

سلام
از مطالب زیبای که جمع آوری می کنین ممنونم.اما مثل اینکه وبلاگتون از امروز 21 بهمن فیلتر کردن.اگر امکان داره مشکل بر طرف کنید.

sevda گفت...

سلام ...
من جزو خواننده های ثابت وبلاگت بودم و هستم ... اصلا خوندن مطالبت باعث شد با کتابای زیادی آشنا بشم و بخونمشون ...
اما حالا ...
چند روزِ ... که وبلاگت فیلتر شده ... و باید با آنتی فیلتر اومد و خوندش ...
حیف...
دلم میگیره گاهی از این تحجّر های دست و پا گیر ...