هرگاه در خیابان یکی از دوستان قدیم را که زمانی مثل خودش سوسیالیست بود و حالا فاشیست شده بود میدید با رضایت کامل به خانه برمیگشت و از شادی در پوست خود نمیگنجید زیرا آنها نمیدانستند که تمام اعمال سیاهشان در کتاب خاطرات درج شده است. پدر سر میز ناهار دستها را به هم میمالید و میگفت بالاخره فهمیده است که از چه راهی وجود خدا را اثبات کند زیرا اگر خدایی وجود داشته باشد به او مهلت میدهد تا پایان کارِ فاشیسم زنده بماند و کتاب خاطراتش را چاپ کند و ببیند دوستان قدیم از خواندن آن چه عکسالعملی نشان میدهند. اما وقتی خوب فکر میکرد میدید خدایی وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد طرفدار فاشیستها است.
دیروزهای ما/ ناتالیا گینزبورگ/ منوچهر افسری
دیروزهای ما/ ناتالیا گینزبورگ/ منوچهر افسری
۲ نظر:
این اون لحنیه که بخوام بخونمش!
:پی
بسیار عالی
موفق باشید.
ارسال یک نظر