روزی که او آمد، پیژاما به تن روی کاناپه نشسته بود و داشت با مشت به طرف راست سرش میزد. درست قبل از آنکه مشت دوم را بزند، صداهایی از پاگرد پایین شنید، توانست صدای زنش را بشناسد. صدا مثل همهمهی صداهایی بود که از دور، از جمعیتی بیاید، اما میدانست اینز است و یکجوری میدانست این دیدار دیدار مهمی است. یک بار دیگر با مشت به سرش کوبید، بعد بلند شد.
کلیسای جامع/ داستان مراقب باش/ ریموند کارور/ فرزانه طاهری
کلیسای جامع/ داستان مراقب باش/ ریموند کارور/ فرزانه طاهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر