اینکه چندبار و چه مدتی او را زده بودند، بهیاد نمیآورد. همواره پنج شش آدم سیاهجامه با هم به جانش میافتادند، گاهی با مشت، گاهی با تعلیمی، گاهی با میلهی فولادین، گاهی با پوتین. زمانهایی بود که به بیشرمی حیوان بر کف سلول میغلتید و با تلاش بیپایان و نومید بدنش را اینسو و آنسو میکشانید تا از شر لگدهای آنان در امان بماند و همینکار سبب میشد که لگدهای بیشتر و بیشتری بر دندههایش، شکمش، آرنجش، ساق پاهایش، کشالهی رانش و... نثار شود. زمانهایی بود که زدنها آنقدر ادامه میيافت که آنچه بیرحمانه و خبیث و نابخشودنی مینمود کردار نگهبانان نبود، که ناتوانی وی از واداشتن خویش به بیهوشی بود.
1984/ جورج اورول/ صالح حسینی
۲ نظر:
چقدر گاهی قابل درکه حالش...تو این جمله آخر
واقعن این کتاب عالیــه...!
ارسال یک نظر