۱۳۹۱/۱۱/۲۳

779

همه­ی این جدایی­ها، مرا ناخواسته به فکر آنچه جبران­ناپذیر بود و روزی فرا می­رسید می انداخت، هرچند که آن زمان هرگز جدی به امکان زنده ماندن خودم پس از مرگ مادرم فکر نکرده بودم . عزمم این بود که یک دقیقه از مرگ مادرم نگذشته بود خودم را بکشم. بعدا غیبت مادرم چیزهایی ازین هم تلخ­تر به من آموخت. آموخت که آدم به غیبت عادت می­کند و این عادت به نبودن عزیزان از نبودنشان ناگوارتر است.

خوشی­ها و روزها / مارسل پروست / مهدی سحابی

۲ نظر:

آفتاب گفت...

چقدر تلخ :(

ناشناس گفت...

من هم تصمیم دارم اگر قرار شد که مادرم زودتر از خودم بمیره به محض این که فهمیدم مرده خودم و بکشم حتی بارها و بارها درباره نوع کشتن خودم هم فکر کردم به خاطر همین زیاد از مردن مادرم نمیترسم چون مطمئنم که بعدش منم نیستم