همهی
این جداییها، مرا ناخواسته به فکر آنچه جبرانناپذیر بود و روزی فرا میرسید می
انداخت، هرچند که آن زمان هرگز جدی به امکان زنده ماندن خودم پس از مرگ مادرم فکر
نکرده بودم . عزمم این بود که یک دقیقه از مرگ مادرم نگذشته بود خودم را بکشم.
بعدا غیبت مادرم چیزهایی ازین هم تلختر به من آموخت. آموخت که آدم به غیبت عادت
میکند و این عادت به نبودن عزیزان از نبودنشان ناگوارتر است.
خوشیها
و روزها / مارسل پروست / مهدی سحابی
۲ نظر:
چقدر تلخ :(
من هم تصمیم دارم اگر قرار شد که مادرم زودتر از خودم بمیره به محض این که فهمیدم مرده خودم و بکشم حتی بارها و بارها درباره نوع کشتن خودم هم فکر کردم به خاطر همین زیاد از مردن مادرم نمیترسم چون مطمئنم که بعدش منم نیستم
ارسال یک نظر