۱۳۸۷/۰۴/۲۶

9

فراموشی را بستاییم؛ چرا که ما را پس از مرگ نزدیک‌ترین دوست، زنده نگه می‌دارد، و فراموشی را بادردناک‌ترین ِ نفرت‌ها بیامیزیم؛ زیرا انسان دوستانش را فراموش می‌کند، و رنگ مهربان ِ نگاه ِ یک رهگذر را… آن را هم فراموش می‌کند.

بار دیگر، شهری که دوست می‎داشتم / نادر ابراهیمی

۲ نظر:

Unknown گفت...

دروازه هاي هر امكان..انتخاب را محدود كرده است .(بارديگرشهري كه دوست مي داشتم_نادر ابراهيمي)
او نميتوانست بفهمد ما به چه چيز ميخنديم ..اما اينطور نشان ميداد كه ما بيدليل ميخنديم و بيدليل نيز شريك خنده هاي ما ميشد. (بارديگرشهري كه دوست مي داشتم_نادر ابراهيمي)

دست من شاخه ي درخت بي همسايه است.
در فضا وا مانده و نميداند كه با چه بياميزد.(بارديگرشهري كه دوست مي داشتم_نادر ابراهيمي)

ناشناس گفت...

چرا از آتش بدون دود مطلب نمیذاری؟