۱۳۸۷/۰۵/۲۸

84

آموزگار خندید«اما در این موضوع تناقض وجود دارد.»ادواردگفت «قضیه را همان طور که هست برایتان تعریف کردم.خیلی خوب می دانم که اعتقاد به خداوند مارا از واقعیت دور می کند. اگر همه مردم معتقد بشوند که دنیا در دست های خداوند است سوسیالیسم به کجا خواهد رسید؟هیچکس هیچ کاری نخواهد کرد و همه به خدا توکل خواهند کرد.»خانم مدیر موافقت کرد«درست همینطور است.»آموزگار عینکی گفت«تا حالا هیچکس ثابت نکرده که خدا وجود دارد.» ادوارد ادامه داد«تاریخ بشر از ماقبل تاریخ با ایت حقیقت برجستگی پیدا می کند که مردم سرنوشت خود را در دست های خودشان گرفته اند و نیازی به خدا ندارند.»خانم مدیر گفت«اعتقاد به خدا به اعتقاد به جبر منجر می شود.»ادوارد گفت«اعتقاد به خداوند به قرون وسطی تعلق دارد.»و بعدباز خانم مدیر چیزی گفت وآموزگار چیزی گفت و ادوارد چیزی گفت و بازرس چیزی گفت؛همه با هم کاملا توافق داشتند،تا بالاخره آموزگار عینکی رشته حرف ادوارد را برید و منفجر شد«شما که همه اینها را می دانید،پس چرا در خیابان به خود صلیب می کشید؟» ادوارد با حالتی بی اندازه محزون به او نگریست و بعد گفت«برای اینکه به خداوند اعتقاد دارم.» آموزگار با شادمانی دوباره تکرار کرد«اما در این موضوع تناقض وجود دارد.»

عشق های خنده دار / میلان کوندرا

هیچ نظری موجود نیست: