۱۳۸۷/۰۵/۱۹

61

خاطره‌هايش مثل هزاران تصوير پراکنده در فضا، در اتاق‌هاي خانه ميچرخيدند و رد پا و جاي انگشتان کودکي‌اش روي سنگ فرش حياط وآجرهاي ديوار باقي بود. جز اين خانه جاي ديگري براي خودش نمي‌‌شناخت و مي‌ديد که ديگر صاحب «اين‌جا» نيست؛ صاحب هيچ‌جا نيست؛ زير پايش خالي است و معلق در هواست. دلش مي‌خواست مثل گربه‌ها وقت بيماري و مرگ، سرش را زير مي‌گرفت و مي‌رفت؛ ناپديد مي‌شد. اما مي‌ديد که سرحال و زنده است و آمادۀ مردن نيست. پيري‌اش را ديگران بر او تحميل کرده بودند. نگاه بي‌رحم و قضاوت نا منصفانه‌ي آن‌ها بود که سن و سالش را تعين مي‌کرد و گذشت ساليان را به رخش ميکشيد. تصويري جوان از خودش داشت؛ تصويري منعکس در آينه‌هاي قديم، در خاطره‌هاي خوش روزهاي پيشين. دلش مي‌تپيد و چشمش به دنبال چيزها مي‌دويد. منتظر آينده بود، منتظر آمدن بهار و تابستان. هزار اميد و آرزو داشت، براي خودش وبراي بچه‌هايش، براي نوه و نتيجه‌هايش. هفتادو چهار يا هفتاد و شش يا بيش‌تر؟ اين حساب‌ها را ديگران مي‌کردند و تاريخ ازدواج و تولدش را تخمين مي‌زدند؛ وگرنه، مهين‌بانو از مرز چهل‌سالگي نگذشته بود واين را تنها خودش مي‌‌دانست و حس مي‌کرد و باور داشت. و حالا، بي مقام و بدون جايگاه، نمي‌دانست روي کدامين لحظه از زمين افتاده است؛ کيست، کجاست و تکليفش چيست؟ چيزي اضافي شده بود، خارج از نظام کيهاني منظومه‌ها، مثل ستاره‌اي فرو افتاده، تبعيد شده به انزواي آشفته‌ي آسمان. دلش مي‌خواست نبود و نمي‌شد. مرگ با او فاصله داشت. پاهايش زمين را مي‌خواست. بدنش ذره‌هاي نور و گرما را مي‌بلعيد و فکرهايش، با هزار نخ نامريي به کنج و کنار شيرين زندگي گره خورده بود.

خانه‌ای در آسمان / گلی ترقی

هیچ نظری موجود نیست: