مرد او را از زمانی که دختر خیلی کوچکی بود میشناخت.او زیباترین دختر دنیا بود و مرد عمیقا دوستش داشت.روزگاری او بت دختر بود.اما حالا مرد دیگری داشت دختر را از دست او میگرفت.
چشمها برق زدند،مرد با ملایمت گونههای دختر را بوسید،لبخند زد و دست او را به داماد داد .
داستانهای 55 کلمهای / مارک ترنر / گیتا گرگانی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر