۱۳۸۸/۰۳/۰۲

291

کنارِ راه وزغی کوچک روی سنگی بزرگ نشسته بود. داوید هفت‌تیرش را از غلاف درآورد و نشانه گرفت.

خوان گفت:"شلیک نکن."

داوید هفت‌تیر را پایین آورد و با تعجب به برادرش نگاه کرد.

خوان گفت:"سر و صدای هفت‌تیر به گوشش می‌رسه."

"دیوونه شدی؟ از این‌جا تا آبشار پنجاه کیلومتر راهه."

خوان با پافشاری جواب داد:" شاید نزدیک غارها باشه نه نزدیک آبشار."

داوید گفت:"فکر نمی‌کنم. تازه اگه هم صدای شلیک رو بشنوه یک لحظه هم به فکرمون نمی‌افته."

وزغ هنوز همان‌جا نشسته بود. دهان بزرگش را باز کرده بود و به آرامی نفس می‌کشید. چشمان ماتش داوید را دنبال می‌کردند. داوید هفت‌تیر را دوباره بالا برد، نشانه گرفت و شلیک کرد.

خوان گفت:"نخورد."

"معلومه که خورد."

به سنگ نزدیک شدند. از وزغ خبری نبود، اما لکه‌ای سبز روی سنگ نقش بسته بود.

"دیدی؟ گفتم که خورد."

خوان جواب داد:"راست می‌گی."

سردسته‌ها / ماریو بارگاس یوسا / آرش سرکوهی

هیچ نظری موجود نیست: