کنارِ راه وزغی کوچک روی سنگی بزرگ نشسته بود. داوید هفتتیرش را از غلاف درآورد و نشانه گرفت.
خوان گفت:"شلیک نکن."
داوید هفتتیر را پایین آورد و با تعجب به برادرش نگاه کرد.
خوان گفت:"سر و صدای هفتتیر به گوشش میرسه."
"دیوونه شدی؟ از اینجا تا آبشار پنجاه کیلومتر راهه."
خوان با پافشاری جواب داد:" شاید نزدیک غارها باشه نه نزدیک آبشار."
داوید گفت:"فکر نمیکنم. تازه اگه هم صدای شلیک رو بشنوه یک لحظه هم به فکرمون نمیافته."
وزغ هنوز همانجا نشسته بود. دهان بزرگش را باز کرده بود و به آرامی نفس میکشید. چشمان ماتش داوید را دنبال میکردند. داوید هفتتیر را دوباره بالا برد، نشانه گرفت و شلیک کرد.
خوان گفت:"نخورد."
"معلومه که خورد."
به سنگ نزدیک شدند. از وزغ خبری نبود، اما لکهای سبز روی سنگ نقش بسته بود.
"دیدی؟ گفتم که خورد."
خوان جواب داد:"راست میگی."
سردستهها / ماریو بارگاس یوسا / آرش سرکوهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر