مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.
«یک روز من را به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و من باید این دفعه دختر او باشم. یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت پدرت نیست، شوهرت است. ازآن به بعد هر وقت مشت میخوردم میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده.»
پرندهی من/فریبا وفی
«یک روز من را به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و من باید این دفعه دختر او باشم. یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت پدرت نیست، شوهرت است. ازآن به بعد هر وقت مشت میخوردم میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده.»
پرندهی من/فریبا وفی
۱ نظر:
بالای سرش شیون می کنم. به سینه ام چنگ می زنم. روسری ام را تکه پاره می کنم"امیر برگرد.دورت بگردم امیر برگرد".
زن ها شانه هایم را گرفته اند تا آب قند به حلقم بریزند ولی من جیغ می کشم"امیر برگرد.بچه ها را چه کنم امیر؟"
زن هایی که دست هایم را محکم گرفته اند نمی دانند که می خواهم امیر ده سال پیش برگردد. امیری که وقتی آدم توی چشمهاش نگاه می کرد ته دلش می گفت"خدایا چه رنگی".
امیر می گوید"چرا مثل دیوانه ها نگاهم می کنی؟"
ارسال یک نظر