۱۳۸۸/۰۸/۰۳

414

در ظریف ترین آبی زار جهان گم شده بودیم. من او را گم کرده بودم. فریاد زدم: گلچهره!صدایم به سقف بلند و مدور زیر گنبد مسجد شیخ لطف الله خورد و پژواک نام او مانند موجی معطر برگشت و خورد به صورتم، نه یک بار، نه دوبار، …. وقتی امواج پژواک نام او همه ی وسعت آبی زار را عطرآگین کرد، از پشت ستونی حجیم سرک کشید. بعد آمد کنار من و رو به بلندای سقف، با صدای بلند گفت: “من اینجام!”

و او آن جا بود، کنار من. باز نوبت من شد، فریاد زدم: گلچهره!

…. و هنوز نمی دانستم این پژواک عشق است.

کودکی نیمه تمام / کیومرث پوراحمد

هیچ نظری موجود نیست: