۱۳۸۹/۰۱/۰۸

462

غذا توی شکمم به هم پیچید. بالا آمدن خوراکی‌ها را توی گلویم حس کردم. دویدم توی حیاط خلوت و هر چه را که خورده بودم بالا آوردم. مادربزرگ آمد بیرون.
نگاه کن چه کار کرده. اولین صبحانه‌ی عشاء ربانی‌اش را استفراغ کرد. جسم و خون حضرت عیسی را بالا آورد. جسم خداوند توی حیاط خلوت من است. حالا باید چه کار کنم؟ باید ببرمش پیش جزوئیت‌ها* چون آن‌ها بهتر از هر کس حتی گناه پاپ را می‌دانند.
مرا در میان خیابان های لیمریک خِرکش‌کنان برد. به تمام همسایه‌ها و مردم بیگانه درباره‌ی خداوند در حیاط خلوتش گفت. دم اتاقک اعتراف مرا هل داد تو.


*یسوعیون


اجاق سرد آنجلا/فرانک مک‌کورت/گلی امامی

۵ نظر:

Saki گفت...

الهی این زرافه زنده باشه که قوزک پای چپش اینطوری می خاره. دست و پاش درد نکنه بابت این مجموعه ی عالی.
فقط جای سیلویا پلات (پلاث) خیلی خالیه. برای خودش فروغی بوده تو انگلستان.

احمد شریفی گفت...

یعنی من مرده ی این عنوان وبلاگت هستم! حالا شما اون زرافه ایده آلیست هستی یا قوزک پاشی؟

ناشناس گفت...

اصلا هلاک وب لاگتم عجب مجموعه ی کمیابی!همه ی این کتاب ها رو خودتون خواندین؟

مریم گفت...

مادرم هر روز توی خیالش مرا تا مکه می برد و میاورد و غسلم میدهد! شاید خدایی را که توی اتاقم بالا آورده ام برگردند سرجایش ...
من که می دانم نمی تواند ...

هستي گفت...

ببين از سرِ شب دارم ميخونمت و خاطراتِ هر كتاب تو سرم جرقه ميزنه
من نوجوونيم اشكِ آنجلا بوده كه تو يه ترجمه ديگشو نوشتي
اينجا ديگه مجبور شدم يه تشكر كنم