ما توی موکییائویو عروسی کردیم. مردم آنجا خیلی به دیونسیو احترام میگذاشتند، چون جوانهاشان را از مرض واگیردار شقدرد نجات داده بود. آره، همین که گفتم. یکی از آن تابستانهای پر باران بود که گرفتار این مرض شدند. آره، خندهدار است، اما طفلکها زار میزدند، زله شده بودند. از صبح کلهی سحر، دمدمای خروسخوان که چشم باز میکردند میدیدند ورم کرده و قرمز شده، انگار که فلفل روش پاشیده باشند میسوخت. مانده بودند چه کار کنند. آب سرد روش میریختند، فایدهای نداشت، باز همانجور میماند. وقتی شیر میدوشیدند یا توی مزرعه کار میکردند همانجور میماند و اسباب زحمتشان میشد. از صومعهی سن آنتونیو کشیش آوردند. کلی دعا خواندند و بخور سوزاندند. اما هیچ فایدهای نداشت. آن بیصاحب ماندهشان همانجور بزرگ میشد و روز روشن میزد بیرون. آن وقت بود که دیونسیو آمد به آن شهر. ماجرا را براش تعریف کردند و او یک جشن با رقص و آواز ترتیب داد. به جای مجسمهی قدیس حامی شهر، این دفعه جماعت یک چیز بزرگ گِلی که بهترین سفالگر شهر ساخته بود توی شهر میگرداندند. دستهی موزیک مارش نظامی میزد، دخترها حلقههای گل بهاش آویزان میکردند. بعد همانطور که دیونسیو گفته بود پرتش کردند توی رودخانهی مانتارو. جوانهایی هم که از آن مرض داشتند پریدند توی آب. وقتی بیرون آمدند، اصلا انگار نه انگار، کوچک شده بود و برای خودش گرفته بود خوابیده بود.
مرگ در آند/ ماریو بارگاس یوسا/ عبدالله کوثری
۴ نظر:
من چرا اینقدر رانیه این بابا یوسا ام؟؟؟؟؟
نم نم داره از اینجا خوشم میادا!!!!
عجب جالب نوشته شده، آدم رو ترغیب می کنه بره سراغ این غول نویسندگی کم کم...
kheili haal midi
khoda behet haal bede!
خوشم اومد ، ازش تابحال کتابی نخوندم ، باید یکی از کتاباش رو بخرم .
ارسال یک نظر