۱۳۸۹/۰۵/۱۱

551

چیزی که راجع به کتاب خیلی حال می‌ده اینه که آدم وقتی کتابه رو می‌خونه و تموم می‌کنه دوس داشته باشه نویسنده‌ش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر وقت دوس داره یه زنگی بهش بزنه.
ناتور دشت/ جی. دی. سلینجر/ محمد نجفی

۶ نظر:

از آب ها به بعد... گفت...

روحش شاد

دروغگوی خوش حافظه گفت...

او دوست من بود

بهنام جعفری گفت...

دوشنبه ها که می رسید
نیلوفری
_ دزدانه _
سراغ ماه را
از روزنه ای کوچک
که طعم داغ تماشا داشت
می گرفت.
.
.
.
آن روزها
تمام دنیا
همان روزنه ی روشن بود...

الما گفت...

اره میدونی دیشب یه کتاب خوندم
هر خطیش که جلو میرفت دلم میخواست نویسنده کنارم بود
اخر کتاب واقعا دلم میخاست پیشم بود نه واسه اینکه بغلش کنم
واسه اینکه خفه اش کنم
از بس کتاب ....بیب بود

مریم گفت...

rooz b rooz bishtar asheghe selinjer misham:)

سارا گفت...

آره من اینو حس کردم. که بعد از تموم شدن یه کتاب با نویسندش گپ بزنم. حس خوبیه