چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده اینه که آدم وقتی کتابه رو میخونه و تموم میکنه دوس داشته باشه نویسندهش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر وقت دوس داره یه زنگی بهش بزنه. ناتور دشت/ جی. دی. سلینجر/ محمد نجفی
اره میدونی دیشب یه کتاب خوندم هر خطیش که جلو میرفت دلم میخواست نویسنده کنارم بود اخر کتاب واقعا دلم میخاست پیشم بود نه واسه اینکه بغلش کنم واسه اینکه خفه اش کنم از بس کتاب ....بیب بود
۶ نظر:
روحش شاد
او دوست من بود
دوشنبه ها که می رسید
نیلوفری
_ دزدانه _
سراغ ماه را
از روزنه ای کوچک
که طعم داغ تماشا داشت
می گرفت.
.
.
.
آن روزها
تمام دنیا
همان روزنه ی روشن بود...
اره میدونی دیشب یه کتاب خوندم
هر خطیش که جلو میرفت دلم میخواست نویسنده کنارم بود
اخر کتاب واقعا دلم میخاست پیشم بود نه واسه اینکه بغلش کنم
واسه اینکه خفه اش کنم
از بس کتاب ....بیب بود
rooz b rooz bishtar asheghe selinjer misham:)
آره من اینو حس کردم. که بعد از تموم شدن یه کتاب با نویسندش گپ بزنم. حس خوبیه
ارسال یک نظر