۱۳۸۹/۱۰/۱۵

656

به دنبال زنم رفتم. با چهل قدم فاصله از ريل تراموا كه به طرف ميدان بيلدنر كشيده شده بود، گذشتم. كته مقابل دكه‌ي زن گل‌فروشي ايستاد. دستانش را ديدم. او را به دقت نگاه كردم. كسي را كه بيش از هر انسان ديگري در دنيا به او وابسته هستم. نه فقط به اين دليل كه ده سال طولاني بي‌وقفه با او خوابيده‌ام، غذا خورده‌ام . حرف زده‌ام. بل به دليل ديگري كه بيش‌تر از خوابيدن آدم‌ها با يكديگر اهميت دارد؛ لحظاتي بوده است كه با هم دعا كرده‌ايم.

و حتي يك كلمه هم نگفت/ هاينريش بل/ حسين افشار

۲ نظر:

mr.karmand گفت...

mahshar bood.

پروانه گفت...

یکی از بهترین داستان هایی بود که خوندم....