یک نفر چیزی شبیه یک گونی خالی انداخت روی سر او و خودش آمد زیر گونی و چشم بند را برداشت. رحمت سعی میکرد مساله را برای غول زیرگونی روشن کند و در عین حال احساس کرد که لحظهای بعد دچار خفگی خواهد شد. فکر میکرد بازجو هم احساس خفگی کند ولی در لحن صحبت و در حالت نفسهای بازجو کوچکترین اثری از احساس خستگی و خفگی نبود. شاید اگر کسی حاکم باشد، احساس خفگی نمیکند حتی اگر در شرایط مساوی با یک محکوم قرار گرفته باشد.
رضا براهني / بعد از عروسي چه گذشت
۱ نظر:
خیلی بد حالی بودم وقتی این کتاب رو خوندم. انگار غم همه عالم سرم بود یادمه.
ارسال یک نظر