روز اول بازداشتم، اول مرا به اتاقی بردند که چند زندانی دیگر از پیش در آنجا بودند. بیشترشان عرب بودند. وقتی مرا دیدند خندیدند. بعد پرسیدند چرا به زندان افتادهام. گفتم یک عرب را کشتهام. همهشان ساکت شدند.
بیگانه/ آلبر کامو/ خشایار دیهیمی
بیگانه/ آلبر کامو/ خشایار دیهیمی
۸ نظر:
O:
اینجا بوی کتاب های توقیف شده می دهد...بوی انتشارات پلمپ شده...
اینجا خیلی خوب است...خیلی
چقدر من متن هایی رو که می نویسین دوس دارم
کلا دوس نداشتم بیگانه رو..
:(
هیجوقت تصویر اون لحظه که شلیک میکنه از جلو چشمم نمیره... اون قطره های عرق...
عاشق اون قسمت هایی هستم که با بی خیالی جواب همه رو میده.
این کتاب عالیه... عالی
واقعاً نمی تونم چیزی بگم جز اینکه سایتتون فوق العادست. حرف نداره. ممنونم
ارسال یک نظر