چند بار وقتی که گذشتهام روی شانههایم سنگینی میکرد، این امید را داشتم که به یکباره از همهچیز ببُرم: شغل، شهر، زن و دنیایم را عوض کنم- دنیایی از پی دنیایی دیگر، تا جایی که یک دورِ کامل زده باشم،- عاداتم، رفقایم، معاملات، مشتریهایم... اشتباه میکردم؛ اما وقتی متوجه شدم که دیگر دیر شده بود. با این روش فقط گذشتهام را توی خودم جمع میکردم و گذشته را زیادتر میکردم. زندگی به نظرم زیاده از حد تکهتکه و مغشوش میآمد، آنقدر که نمیتوانستم آن را تا آخر دنبال خودم بکشم. هربار به خودم میگفتم: چه آرامشی، کنتور را صفر میکنم، تخته را هم با پاککن پاک میکنم. اما فردای آنروز که به جای جدیدی میرسیدم صفر تبدیل به عددی شده بود آنچنان، که دیگر روی کنتور جا نمیگرفت. سرتاسر تخته هم پرشده بود از اشخاص، مکانها، صحبتها، نفرتها و اشتباهات.
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری.../ ایتالو کالوینو/ لیلی گلستان
۲ نظر:
من سر messege و call history گوشیم این کار رو می کنم!!!!
و دقیقا همین اتفاق میفته!
ارسال یک نظر