۱۳۹۰/۰۴/۲۰

728

زنگ می‌زد دفتر می‌گفت دارم می‌روم خودکشی، این آخرین باری است که صدایم را می‌شنوی. می‌گفتم عزیزم الان کجایی؟ می‌زد زیر گریه و می‌گفت در خیابان گراند آرمه گیر کرده‌ام، من حتی برای خودکشی هم نمی‌توانم از این پاریس خراب‌شده بیرون بروم. نانسی این‌طوری بود که دوستش داشتم. می‌رفتم دنبالش، می‌بردمش مغازه‌ها را ببیند. چند قرن جلوی ویترین می‌ماند تا یک قوطی پودر یا یک جفت کفش ناقابل انتخاب کند. در این کار به همان اندازه صداقت و جدیت به خرج می‌داد که یک ساعت قبلش در خودکشی به خرج داده بود. مرا دنبال خود می‌کشید می‌برد به جاهای بسیار گرم و من منتظرش می‌ماندم یا در مغازه‌های لوکس روی صندلی‌های لوکس می‌نشستم تا خریدش را بکند. بعد هم خریدمان را پاکت‌ پاکت بغل می‌زدیم و می‌رفتیم. به گردنم آویزان می‌شد و با حالتی آمیخته به گریه و خنده بوسم می‌کرد. من هم گریه‌ام می‌گرفت. دوتایی از سختی زندگی و گرانی کفش اشک می‌ریختیم.

حرمان/ یاسمینا رضا/ داود دهقان

۲ نظر:

مهدی ملک زاده گفت...

چقدر شیرین بود!مثه گیلاســــ!

hooshmand گفت...

عالي بود