۱۳۹۱/۰۴/۱۶

757


خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاله‌ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‌ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رسانیدم و پرسیدم: "عبید، این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده، نگهبان نگمارده‌اند؟!" 
گفت: "می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله"
خواستم بپرسم: "اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند..."
نپرسیده گفت: "گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به ته چاله باز گردانیم"

رساله‌ی دلگشا/ عبید زاکانی

۴ نظر:

ناشناس گفت...

دقیقا همین طوره !

سارا گفت...

نگید اینطوریوووسعی میکنیم بهتر باشیم...

Unknown گفت...

وصف حال را نمی شود انکار کرد!

افتاب گفت...

حکیمی را گفتند: ایرانیان همه بوقند!
برآشفت که حاشا و کلا! تهمتی سخت نارواست. چه بوق را اگر فشاری وارد آید صدایش در همی آید، لیک اینان را نه!!!