بعدا که نصف شب بیدار شدم، ایزومی کنارم نبود. به ساعت کنار تختم نگاه کردم. دوازده و نیم. کورمالکورمال دنبال کلید چراغ گشتم، روشنش کردم و به دور و بر اتاق زل زدم. همهچیز چنان ساکت بود که انگار وقتی خواب بودم کسی را دزدیدهاند و روی همهچیز خاک مرده پاشیدهاند. دو تهسیگار لهشده تو زیرسیگاری بود و یک پاکت سیگار خالی مچاله کنارش. از رختخواب درآمدم و رفتم طرف اتاق پذیرایی. ایزومی آنجا نبود. تو آشپزخانه و حمام هم نبود. در را وا کردم و به حیاط جلو نگاهی انداختم. فقط یک جفت صندلی راحت پلاستیکی در نور روشن مهتاب غوطهور بودند. با صدای آهسته گفتم: "ایزومی". هیچ صدایی. باز صدا زدم، این بار بلندتر. قلبم به تپتپ افتاد. آیا این صدای من بود؟ طنینش بلند و غیرطبیعی بود. باز جوابی نیامد. نسیم ملایمی از جانب دریا علفها را به خشخش انداخت. در را بستم، به آشپزخانه برگشتم و نصف لیوان شراب برای خودم ریختم تا آرام بگیرم.
گربههای آدمخوار / هاروکی موراکامی / مهدی غبرایی
۱ نظر:
همین هفته پیش اینو خوندم.:)
ارسال یک نظر