۱۳۸۷/۰۵/۲۱

68

مهتاب آن چنان در تار وپود پارچه ی سفید نفوذ کرده بود که گویی آن چشمان هولناک حتی از ورای پارچه نیز قابل مشاهده بودند. با وحشت فراوان به پارچه خیره شد. گویی سعی داشت به خود بقبولاند، آنچه که می بیند، حقیقت ندارد. اکنون پرتره را به وضوح می دید. دیگر پارچه ای روی آن وجود نداشت. پرتره آشکار و روباز آنجا بود وچشمان پیرمرد مستقیما به وی می نگریستند. نگاه پیرمرد تا اعماق وجودش نفوذ می کرد. ناگهان با وحشت بسیار مشاهده کرد که پیرمرد به حرکت در آمده و با دو دست به کناره های قاب چنگ زد.کم مانده بود از ترس قلبش از حرکت باز ایستد. پیرمرد خود را بالا کشید و در حالی که هردو پای خود را از قاب خارج می کرد،با حرکتی سریع به کف اتاق پرید.

پرتره / نیکلای واسیلیویچ گوگول / پرویز همتیان

هیچ نظری موجود نیست: