آلفردو:
روزی روزگاری، پادشاهی یه مهمونی بزرگ میده، سربازی که توی مهمونی نگهبان بوده دختر پادشاهو میبینه و عاشقش میشه. اما یه سرباز بیچاره با عشق دختر پادشاه چیکار میتونسته بکنه؟ عاقبت سرباز جسارت میکنه و به شاهزاده میگه که نمیتونه بدون شاهزاده خانم زندگی کنه. شاهزاده خانوم که تحت تاثیر حرفهای سرباز قرار میگیره، به سرباز میگه: « اگه بتونی صد روز و صد شب زیر پنجره اتاقم انتظارمو بکشی، در پایان روز صدم من برای تو خواهم بود.» سرباز فوری میره زیر پنجره منتظر میمونه، یک روز، دو روز...ده روز، بیست روز...و هر بعد از ظهر شاهزاده از پنجره سربازو میدید که بیحرکت منتظره. زیر بارون، توی باد، زیر برف. همیشه اون پایین بود. پرندهها روی سرش فضله میکردند و زنبورها نیشش میزدند، اما سرباز تکون نمیخورد. بعد از نود شب سرباز کاملا خشکش زده بود و اشک از چشماش فرو میریخت. نمیتونست جلوی گریشو بگیره. توان خوابیدن نداشت. تمام این مدت شاهزاده خانوم نگاش میکرد و در شب نود و نهم سرباز بلند شد، صندلیشو برداشت و رفت.
سالواتوره (در ادامه فیلم داستان آلفردو را تفسیر میکنه):
فقط یک شب دیگه مونده بود تا شاهزاده خانوم ماله سرباز بشه. اما احتمالا نمیتونست به قولش عمل کنه و این فاجعه بود. اما اینطوری حداقل نود و نه شب با رویای اینکه شاهزاده اون بالا منتظرشه زندگی کرد...
سینما پارادیزو / جوزپه تورناتوره
روزی روزگاری، پادشاهی یه مهمونی بزرگ میده، سربازی که توی مهمونی نگهبان بوده دختر پادشاهو میبینه و عاشقش میشه. اما یه سرباز بیچاره با عشق دختر پادشاه چیکار میتونسته بکنه؟ عاقبت سرباز جسارت میکنه و به شاهزاده میگه که نمیتونه بدون شاهزاده خانم زندگی کنه. شاهزاده خانوم که تحت تاثیر حرفهای سرباز قرار میگیره، به سرباز میگه: « اگه بتونی صد روز و صد شب زیر پنجره اتاقم انتظارمو بکشی، در پایان روز صدم من برای تو خواهم بود.» سرباز فوری میره زیر پنجره منتظر میمونه، یک روز، دو روز...ده روز، بیست روز...و هر بعد از ظهر شاهزاده از پنجره سربازو میدید که بیحرکت منتظره. زیر بارون، توی باد، زیر برف. همیشه اون پایین بود. پرندهها روی سرش فضله میکردند و زنبورها نیشش میزدند، اما سرباز تکون نمیخورد. بعد از نود شب سرباز کاملا خشکش زده بود و اشک از چشماش فرو میریخت. نمیتونست جلوی گریشو بگیره. توان خوابیدن نداشت. تمام این مدت شاهزاده خانوم نگاش میکرد و در شب نود و نهم سرباز بلند شد، صندلیشو برداشت و رفت.
سالواتوره (در ادامه فیلم داستان آلفردو را تفسیر میکنه):
فقط یک شب دیگه مونده بود تا شاهزاده خانوم ماله سرباز بشه. اما احتمالا نمیتونست به قولش عمل کنه و این فاجعه بود. اما اینطوری حداقل نود و نه شب با رویای اینکه شاهزاده اون بالا منتظرشه زندگی کرد...
سینما پارادیزو / جوزپه تورناتوره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر