۱۳۸۷/۰۹/۱۲

177

در پايان روايت خود بيدار مي‌شوم. چه گفته‌ام؟ به آواز بلند خواب مي‌ديده‌ام... اي دوست، گمان مبر كه خواسته‌ام «ايماني» را به تو عرضه كنم! نگفته‌ام: «مي‌دانم»... من چه مي‌دانم؟ گفته‌ام: «من هستم... اين‌چنين هستم.» گذاشته‌ام كه غريزه سراشيبي آرزو را پيش بگيرد. امكان آن هست كه اين سراشيبي مرا تا دور جايي از خانه -از عقل- برده باشد. ممكن است معشوق غير از آن باشد كه چشمان آرزو مي‌بيند. هر چه هست، من دوست داشته‌ام...
(در دل شب، آیا صدای بع‌بع گله‌ها را می‌شنوی؟)

سفر درونی / رومن رولان / ترجمه‌‌‌‌ی م.ا.به‌آذین

هیچ نظری موجود نیست: