۱۳۸۸/۰۴/۱۹

310

"پاسکوآل، این بچه از آن قبلی قوی‌تر است. حس می‌کنم که باید زنده بماند..."
"که مایه‌ی ننگ و سرشکستگی من باشد!"
"یا شاید هم مایه‌ی خوشبختی‌ات. کسی چه می‌داند؟"
"همه خوب می‌دانند"
لولا لبخند زد؛ مثل کودکی که آزارش داده‌اند یا با او بدرفتاری کرده‌اند. دیدن لبخندش دردناک بود.
"شاید بشود کاری کنیم که کسی نفهمد"
"ولی همه‌شان می‌فهمند"
نمی‌خواستم سرسختی نشان بدهم – خدا می‌داند- ولی حقیقت این است که آدمیزاد به رسم و رسوم بسته است، مثل خر به افسار.

خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته / کامیلو خوسه سلا / فرهاد غبرایی

هیچ نظری موجود نیست: