دو سه ماه پیش در کوچهی بوناپارت، نیکولا همراه ژاک و آنماری است، هر سه با عجله میروند، و ناگهان نیکولا به آن آدمکی که هیچکس هیچوقت اسماش را نپرسیده است بر میخورد، که دلال تابلوهای نقاشی است، همان مردِ ریز کوتولهای که شبیه ستارهای دریایی است که روی ساحل افتاده باشد و یک عینک شاخی به چشم زده باشد تا ببیند کجاست و چه خبر شده است. نیکولا از او میپرسد: « حالتان چهطور است؟ » و ستارهی دریایی برای او شرح میدهد که حالاش خوب نیست، از آپارتماناش بیروناش کردهاند، زناش در درمانگاه است، شش ماه است که از «اینها» نفروخته است، و غیره... نیکولا خود را به ژاک و آنماری که در پیادهروِ کوچهی آبئی منتظرش ایستادهاند میرساند و به آنها میگوید که وقتی از کسی میپرسیم: « حالتان چهطور است؟ » غرض این است که او جواب بدهد: « بد نیستم، شما چهطورید؟ » و دیگر هیچ.
بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه/ کلود روا/ بد نیستم، شما چهطورید؟/ ابوالحسن نجفی
بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه/ کلود روا/ بد نیستم، شما چهطورید؟/ ابوالحسن نجفی
۴ نظر:
هه...یه جورایی دنیامون همینجوری شده..دیگه کسی پیدا نمیشه که واقعاااا به حرفات بخواد گوش کنه...مگر مشاوره خانواده...خوب اونم باید یه جور زندگیشو بگذرونه :D
این داره کم کم شکل حقیقی به خودش میگیره و این منو نگران می کنه که چرا آدم ها واقعا نگران هم نمی شند اما تظاهر به نگرانی میکنند .
این داره کم کم شکل حقیقی به خودش میگیره و این منو نگران می کنه که چرا آدم ها واقعا نگران هم نمی شند اما تظاهر به نگرانی میکنند .
nice
ارسال یک نظر