صدای موتور اتوبوسی از دور میآید. حسن آقا از جایش میپرد و من خوشحال و نگران به این اتاقک سفید، که لقلقکنان نزدیک میشود نگاه میکنم. با خودم میگویم: اگر چراغ زد سوار میشوم وگرنه صبر میکنم تا اتوبوس بعدی حتی اگر حسن آقا از سرما یخ بزند و مادر از نگرانی دیوانه شود و خودم از گرسنگی و خستگی بمیرم. این رازی است که هیچکس از آن خبر ندارد، هیچکس. راز من و عزیز آقاست. حتی حسن آقا هم از آن بیخبر است و نمیفهمد چرا بعضی وقتها سوار اتوبوس شمیران نمیشوم... اتوبوسی که از دور سه بار چراغ بزند مال عزیز آقاست. من هر شب وقت خواب، به جای دعایی که مادر یادم داده سه بار تکرار میکنم: ((من سوار اتوبوسی جز اتوبوس عزیز آقا نخواهم شد.)) این عهدی است که با هم بستهام، تا روز قیامت، البته عهدی بدون حرف. چون من با دوست گـُندهام که از پدر هم بلندتر است و پاسبانها هم از قیافهی ترسناکش میترسند حرف نمیزنم؛ جرأت نمیکنم.
اتوبوس شمیران/ گلی ترقی
اتوبوس شمیران/ گلی ترقی
۷ نظر:
سلام!
لینک شدید!
فوق العاده بود!
تنکس اِ لات!
سلام!
لینک شدید!
فوق العاده بود!
تنکس اِ لات!
سلام
دست مريزاد...
شمارهی پست اشتباهه
از سبک کارت بسیار خوشمان آمد.
لینکتان می کنم.
اينو خونده بودم...خيلي دوستش مي دارم
من عاشقشم عاشق گلی
چقدر خوب
چقدر خوب
ارسال یک نظر