۱۳۸۹/۰۴/۰۲

512

صدای موتور اتوبوسی از دور می‌آید. حسن آقا از جایش می‌پرد و من خوشحال و نگران به این اتاقک سفید، که لق‌لق‌کنان نزدیک می‌شود نگاه می‌کنم. با خودم می‌گویم: اگر چراغ زد سوار می‌شوم وگرنه صبر می‌کنم تا اتوبوس بعدی حتی اگر حسن آقا از سرما یخ بزند و مادر از نگرانی دیوانه شود و خودم از گرسنگی و خستگی بمیرم. این رازی است که هیچ‌کس از آن خبر ندارد، هیچکس. راز من و عزیز آقاست. حتی حسن آقا هم از آن بی‌خبر است و نمی‌فهمد چرا بعضی وقت‌ها سوار اتوبوس شمیران نمی‌شوم... اتوبوسی که از دور سه بار چراغ بزند مال عزیز آقاست. من هر شب وقت خواب، به جای دعایی که مادر یادم داده سه بار تکرار می‌کنم: ((من سوار اتوبوسی جز اتوبوس عزیز آقا نخواهم شد.)) این عهدی است که با هم بسته‌ام، تا روز قیامت، البته عهدی بدون حرف. چون من با دوست گـُنده‌ام که از پدر هم بلندتر است و پاسبان‌ها هم از قیافه‌ی ترسناکش می‌ترسند حرف نمی‌زنم؛ جرأت نمی‌کنم.
اتوبوس شمیران/ گلی ترقی

۷ نظر:

ramin گفت...

سلام!

لینک شدید!

فوق العاده بود!

تنکس اِ لات!

ramin گفت...

سلام!

لینک شدید!

فوق العاده بود!

تنکس اِ لات!

---- گفت...

سلام
دست مريزاد...

تراموا گفت...

شماره‌ی پست اشتباهه

ناشناس گفت...

از سبک کارت بسیار خوشمان آمد.
لینکتان می کنم.

پيچك زندگي گفت...

اينو خونده بودم...خيلي دوستش مي دارم

دسامبر سفید گفت...

من عاشقشم عاشق گلی
چقدر خوب
چقدر خوب