۱۳۸۹/۰۴/۲۹

537

دختری به کافه آمد و تنها، پشت میزی نزدیک پنجره نشست. بسیار زیبا بود و چهره‌ای داشت به تازگی سکه‌ی تازه ضرب شده - البته هرگز سکه‌ای با نسوج صاف و پوست باران خورده ضرب نشده است. موهایش، به سیاهی پر زاغ، صاف و اریب روی گونه‌هایش ریخته بود. نگاهش کردم و آرزو کردم که او را هم در داستان یا هر جای دیگری جا بدهم. هر بار که با مدادتراش مدادم را تیز می‌کردم و تراشه‌ها پیچ و تاب خوران توی نعلبکیِ زیر مشروبم می‌ریختند به آن دختر چشم می‌دوختم.
«دیدمت ای زیبا‌رو، و دیگر از آنِ منی-‌ حال چشم به راه هرکه خواهی گو باش- و چه باک که من هرگز دیگر نبینمت؟ تو از‌آنِ منی و سرتاسر پاریس از‌آنِ من است، و من از‌آنِ این دفتر و قلمم. »

پاریس جشن بی‌کران/ ارنست همینگوی/ فرهاد غبرائی

۶ نظر:

امير عسکری گفت...

این فرازش همیشه در یادم هست

سبحان گفت...

چه دیر کشفت کردم
بیستی

یهـــــدا گفت...

جناب قوزک پا، کلی کتاب بهم معرفی شد.
ممنون. لینک شدی

sinli گفت...

...yaade statuse khodam too facebook oftadam ke dishab gozahstam:
just after i cut the realationship i create a fantazy world in my mind and i live with her...

borna گفت...

in avalin bare ke ba yeki az ostoore haye adabiyat be joz selinjer inghadr hamzad pendari mikonam...! kheyli ali boon.

grotesque گفت...

خیلی رمانتیک...
یاد بودلر افتادم .