۱۳۸۹/۰۸/۱۷

619

مردي را ديدم كه دم مرگ بود، يك بناي لندني كه هفت بچه داشت و فقط هفده پوند پول داشت. زنش همه آنرا خرج تشيع جنازه او كرد و بعد دست بچه هايش را گرفت و به گداخانه رفت. حاضر نبود هفت شاهي خرج درس بچه هايش كند و قانون بايد به زور او را وادار مي كرد تا بچه ها را به مدرسه كه مجاني هم هست بفرستد اما براي مرگ دار و ندارش را خرج مي كرد. اين آدمها شيفته مرگند و هرچه هم كه وحشتناك تر باشد بيشتر ازش كيف مي برند.

دون ژوان در جهنم / برنارد شاو / ابراهيم گلستان

۶ نظر:

مریم فرزانه گفت...

جمله ي آخر محشر بود

جیران گفت...

سر می زنم همیشه...
و طبق معمول ممنونم...
عالی...

ناشناس گفت...

به روزم
سرافراز كنيد

سبک جدید گفت...

مرگ باید با شکوه باشه!
ولی زنده ها باید زندگی کنند
موفق باشید

afsane گفت...

che zendegie delgiri.... che marge bi haseli

زنی که ... گفت...

خیلی ها غایت زندگی رو مرگ میدونن چرا براش خرج نکنن