ويلي : تو اينجا چكار مي كني؟
چارلي : خوابم نمي برد. قلبم داشت آتش مي گرفت.
ويلي : خوب، معلومه غذا خوردن بلد نيستي! بايد يه چيزي راجع به ويتامين و اين حرفها ياد بگيري.
چارلي : اون ويتامين ها چه فايده اي داره؟
ويلي : اونا استخوناتو درس مي كنن.
چارلي : آره، اما قلب آدم كه استخون نيست.
مرگ فروشنده / آرتور ميلر / ترجمه : ع. نوريان
۱۳۸۹/۰۹/۳۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
کاش استخوان داشت.
ممنون عالی بود...
من حال خوبی ندارم...اما با خوندن ای دیالوگها کلی حالم جا اومد
اگر بخواهی و اجازه بدهی لینکت می کنم تا بیشتر از این تیکه پاره های ادبی و فلسفیت (از سارتر تا ترقی)استفاده کنم.-)
ارسال یک نظر