همیشه چیزی شبیه صدای دَر باید باشد تا من در ذهن دیگران وجود داشته باشم. چه چیزی باعث میشد همسایههایم به یاد من بیافتند؟ من که کسی نبودم که بخواهم از آنها پیاز یا نمک قرض بگیرم، بوی کباب به راه بیاندازم یا چیزی که صدا بدهد در خانه روشن کنم یا با خودم بلند بلند حرف بزنم یا با عرقگیر بروم روی تراس. باید برای همسایهها مرده باشم. نه اینکه مرده باشم، اصلا نباشم. برای آن پیرمرد که در ساحل از لبخندم عکس گرفت باید نیم ساعت بعد یا شاید دو دقیقه بعد مرده باشم، نیست شده باشم. برای تمام نانواها، کارمندها و بلیت فروشهای سینما، کسانی که زمانی روبهرویشان ایستادهام، مردهام. روزی صدبار در ذهن دیگران نیست و نابود میشوم.
گیلاسی غلتیده زیر مبل/ حامد حبیبی
همشهری داستان بهمن 89
گیلاسی غلتیده زیر مبل/ حامد حبیبی
همشهری داستان بهمن 89
۱ نظر:
الان که داشتم این متن می خوندم می گفتم چقدر آشناست بعد پایینش رو که خوندم توی این شماره همشهری داستان اومده همئن داستانی که دیشب داشتم می خوندمش!!
ارسال یک نظر