۱۳۸۹/۱۱/۰۹

678

غالباً فکر می‌کردم که اگر مجبورم می‌کردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به کل آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت می‌کردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابر‌ها، وقت خود را می‌گذراندم. مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوتهای عجیب وکیلم هستم و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری می‌کردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغوش بکشم. درست که فکر کردم در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبخت‌تر از من هم پیدا می‌شد. وانگهی این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار می‌کرد که انسان بالاخره به همه چیز عادت می‌کند.

بیگانه / آلبرکامو / جلال آل احمد

۳ نظر:

امید تقوی گفت...

سلام
این کتاب را خواندم
با ترجمه ی جلاا آل احمد
عاشق نگاه آلبرکامو هستم
طاعونش خواندنی عجیب می خواهد
ایرانیه آلبرکامو را تنها در نگاه صادق هدایت می توان دید

میشا گفت...

گفته بودم حالم خیالِ دردِ خانگی کرده است
از قفس پریدی، دربِ خانه را به آسمانت بسته کردی
حالا که این درد چسبیده است بالت را، خیالِ چه داری؟
نگو که شب هایِ قفس، نگو
جانم را آنجا مرده کردند...
همین جا پشتِ این درها بمان.
______________________________
ebhuman

Unknown گفت...

هرجند زندكى ما روى زمين آنقدر كوتاه است ك ميتوان از آن صرف نظر كرد؛اما بخشى از يك تاريخ مشترك هستيم ك خارج از همه ى ما ادامه دارد؛ما فقط براى خودمان زندكى نمى كنيم
راز فال ورق؛جاستين كردر!